مهیار مهیار ، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

مهیار جون مامان و بابا

18 ماهگیه پسر گلم.....

البته یکی دوروزی هست رفتی تو ١٨ ماه اخر این ماه یعنی ٣٠ ام واکسن داری و من از الان تو فکرشم که چیکار کنم!!! خدا رو شکر دستات یکم توپولیه و میشه به جای پا تو دست بزنیم ... ماشاا... هرروز داری بزرگ تز میشی و به شیطنتات اضافه میشه مثلا: حرف گوش کم تر شدی قبلا میگفتم مهیار دست نزن یا نرو عین خیالت نبود ولی الان حرفمو گوش میدی و چیزایی که نباید دست بزنی رو میشناسی و اول نگاه میکنی اگه من نباشم یا چیزی نگم بعد دستکاری میکنی!!!!! دستشویی که میکنی میری دم دستشویی و میگی اب باز(اب بازی)من موقع شستنت اینجوری میگم ابه(اب) بابا دد(مخصوصا کاپشنو که بیارم) اشی(ماشین) آپو(هاپو)من خیلی از این استفاده میکنم و به خرس و هاپو و اسب ابیت میگم!!...
2 آذر 1390

سلام دوباره...

پسر گلم چند وقتي ميشه كه به وبلاگت سرنزدم وحسابي خاك گرفته!!! شرمندم به دلايلي الان مينويسم وقت نكردم بيام اينجا رو ققرار داده بودم به عنوان جايي كه بي رودروايستي هرچي تو دلمه رو بنويسم ولي نميدونم از تو يا از خودم خجالت ميكشيدم!! چند وقت بود كه ذهنم و دلم و همه زندگيم درگير مساله اي شده بوداونم اين بود كه دل ماماني نگران گلپسرش شده بودكه با اين همه شيرين كاري و بامزه گي هاش جاي بلبل زبونيش خيلي خاليه . با شروعي كه تو داشتي خيلي خوشحال بودم و فكر ميكردم مثل بقيه كارات خوب پيشرفت كني از ده يازده ماهگي كه راحت مامان و بابا رو ميگفتي منظورمه. به تدريج چند كلمه ديگه مثل هاپو(اقا خرس پو)و جوجو (جوجه پلاستيكيت)به وا‍ه هات اضافه شد ...
26 آبان 1390

الهی مامان برات بمیره.....................

الهی فدات شم مامانی ...بمیرم نبینم روزی و که یه تار مو ازت کم بشه گلم...خدای مهربون نیاره اون روز رو .... شنبه عروسی فامیلای بابات بود...البته یه مراسم قبل عروسی بعد شام بود کلی کیف کردی تا حالا اونقدر بچه دورخودت ندیده بودی!!!پیش همه میرفتی و باخنده هات بهشون کلی قربون صدقت میرفتن و لپاتو میکشدن خیلی شیطونی کردی و با همه دوست شده بودی تقریبا بیشتر توجه ها هم به تو بود اخه تو هم حواست به همه بود... فرداش هم حنابندان عروس بود و ما هم دعوت بودیم کلی دیر کرده بودم اخه تا مامانی بیاد و برم یکم واست خرید کنم دیرم شد بعد هم هول هولی حاضر شدم و تو رو هم حاضر کردم وشامتم دادم و رفتیم.لباسات خیلی زیاد بود خودمم لباسم دست و پا گیر بود و پاشنه ...
26 آبان 1390

سوپ سبزیجات

نكات تغذیه‌ای: با سرد شدن تدریجی هوا، یكی از مهمان‌های ناخوانده ی ما سرماخوردگی است. در بسیاری موارد، سرماخوردگی یك بیماری ویروسی است و نیاز به دارویی برای درمان آن نیست، مگر داروهای مسكن. نوع غذاهای مصرفی بیمار، مهم‌‌ترین عامل در بهبود یا بدتر شدن بیماران است. مصرف مایعات فراوان هنگام سرماخوردگی، به رقیق شدن ترشحات دستگاه تنفس فوقانی و خروج ترشحات كمك می‌كند. بنابراین صرف غذاهای مایع مانند سوپ، كمك مهمی در درمان بیماری‌ها می کند. یكی دیگر از نكات تغذیه‌ای این سوپ ویتامین C موجود در سبزیجات آن است كه شدت سرماخوردگی را كاهش می‌دهد. برای آن‌كه حرارت زیاد سبب از بین رفتن ویتامین C موجود در سبزی ها ن...
19 مهر 1390

روز جهانی کودک مبارک...

سلام گل پسرم اومدم روز جهانی کودک و بهت تبریک بگم و برم فرصت ندارم واست مطلب بنویسم!!!شرمنده ماشاا... هرروز داری شیطون تر و بامزه تر میشی چشم شیطون کر یکمم حرف گوش کن!!!! منم دارم کلاس میرم ایشاا... منم موفق شم! فدات شم جند روزه خیلی درگیری با دندونای جدیدت فقط مایعات میخوری.بازم خدا رو شکر که مشکل دیگه ای نداری... به زودی با دست پر میام و وبتو عکس بارون میکنم... ا گر تو نبودی جهان، بی خنده های تو معنا نداشت. اگر تو نباشی، هیچ بهاری حتی اگر لبریز شکوفه باشد ـ دیدن ندارد.اگر تو نبودی، باران ها همه دلگیر می شدند و هیچ مادری عاشقانه زیر باران ها، بی چتر لبخند نمی زد. اگر تو نبودی، آسمان با همه حجم آبی اش، در چشم های...
19 مهر 1390

سفر مشهد

بالاخره تونستم وبلاگتو اپ کنم!!سرم خیلی شلوغه این روزا... از ٨ تا ١٥ شهریور رفتیم مشهد خدا رو شکر مشکلی پیش نیومد فقط تو یکم غذا نمیخوردی و ساعت خواب و بیداریت بهم خورده بود ولی با اینها خوش گذشت یک بار هم بردمت حرم.البته اونجا خوابیدی چند تا از پاساژ ها رم گشتیم ولی همش وقت کم میاوردیم و شما خیلی زود خسته میشدی چون بابا هم نبود و مامانی هم کمرش درد میکرد همش بقل من بودیو خلاصه... اومدنی تو راه یکم سرما خوردی که زود هم خوب شدی خداروشکر متاسفانه عکس نگرفتیم تا بذارم.ایشاا... سفر های بعدی پسر مشهدی من...
6 مهر 1390

موش کوچولوی مامان...

سلام پسر گلم امروز میخوام از تغییراتت تو این چند وقت بگم و شیطونیات که هزار ماشاا... تمومی نداره قد و وزنتو اخر شهریور مینویسم. تا الان که میرفتی رو مبلا و میپریدی پایین ولی چند روزیه یاد گرفتی میری دشکای مبلا رو بلند میکنی تا ارتفاش کم شه بعد میری روش و میدویی این ور اون ور کلی حال میکنی و مشغول میشی اب بازی رو مثل همیشه خیلی دوست داری بعد اینکه تو حموم میشورمت میذارم تو وان تو هم محکم دستاتو میکوبی به اب و چشماتو خیلی بامزه میبندی و از صدای شالاپ شولوپش خیلی خوشت میاد دستت به دستگیره در میرسه و میتونی درو باز کنی چون حیاط و خیلی دوست داری عاشق باز کردن و کوبیدن در ها هستی حالا در کابینت باشه یا در دستشویی وقتی دستشویی میکنی و...
24 مرداد 1390

دعای مادرانه...

دعایت می کنم، عاشق شوی روزی بفهمی زندگی بی عشق نازیباست دعایت می کنم با این نگاه خسته، گاهی مهربان باشی به لبخندی تبسم را به لب های عزیزی هدیه فرمایی بیابی کهکشانی را درون آسمان تیره شب ها بخوانی نغمه ای با مهر دعایت می کنم، در آسمان سینه ات خورشید مهری رخ بتاباند دعایت می کنم، روزی زلال قطره اشکی بیاید راه چشمت را سلامی از لبان بسته ات، جاری شود با مهر دعایت می کنم، یک شب تو راه خانه خود گم کنی با دل بکوبی کوبه مهمانسرای خالق خود را دعایت می کنم، روزی بفهمی با خدا تنها به قدر یک رگ گردن، و حتی کمتر از آن فاصله داری و هنگامی که ابری، آسمان را با زمین پیوند خواهد داد مپوشانی تنت را از نوازش های بارانی دعایت...
21 مرداد 1390

لالایی ...

موقع خواب که می‌شد،شیطنت‌های کودکانه‌ام مرا به مقاومت در برابر خواب وا می‌داشت. مادرم برایم لالایی میخواند ،با صدای آرام و دلنشینش دیگر به هیچ‌چیز فکر نمی‌کردم. چه لحظات زیبا و دلچسبی بود. یادش بخیر! محتوای خوب لالایی، زیرکی مادر را می رساند که با یک تیر چند نشان را هدف گرفته است هم کودکش را خوابانده و هم در تربیتش گام مؤثری برداشته است حال من مادر شده‌ام و کودکم در برابر خواب مقاومت می‌کند، گویی نمی‌تواند آرام بگیرد و بخوابد. به یاد لالایی های مادرم می‌افتم ، چه راه کار آسان و جالبی، چه فکر خوبی! لالایی ها در ادامه مطلب... *لالالالا گل نازم * تويي سرو سرافرازم ...
20 مرداد 1390