مهیار مهیار ، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

مهیار جون مامان و بابا

الهی مامان برات بمیره.....................

1390/8/26 2:00
نویسنده : مامان مهناز
411 بازدید
اشتراک گذاری

الهی فدات شم مامانی ...بمیرم نبینم روزی و که یه تار مو ازت کم بشه گلم...خدای مهربون نیاره اون روز رو ....

شنبه عروسی فامیلای بابات بود...البته یه مراسم قبل عروسی

بعد شام بود کلی کیف کردی تا حالا اونقدر بچه دورخودت ندیده بودی!!!پیش همه میرفتی و باخنده هات بهشون کلی قربون صدقت میرفتن و لپاتو میکشدن خیلی شیطونی کردی و با همه دوست شده بودی تقریبا بیشتر توجه ها هم به تو بود اخه تو هم حواست به همه بود...

فرداش هم حنابندان عروس بود و ما هم دعوت بودیم

کلی دیر کرده بودم اخه تا مامانی بیاد و برم یکم واست خرید کنم دیرم شد بعد هم هول هولی حاضر شدم و تو رو هم حاضر کردم وشامتم دادم و رفتیم.لباسات خیلی زیاد بود خودمم لباسم دست و پا گیر بود و پاشنه هام هم خیلی بلند بود یه کیف پر وسایلات هم اون دستم بود

کسی هم دم در تالار نبود که کمکم کنه بابات هم که نمیتونست بیاد یعنی همیشه با همین وضع خودم میرفتم

دروباز کردم و با دیدن اون همه پله (بیشتر از ٣٠ تا)اومدم که نرده ها رو بگیرم ولی قبل پله ها یه نیمچه پله بود که ندیدمش پیرهنم نمیذاشت.قدم اول و برداشتن همانا و ....

پام پیچ خورد و حتی نتونستم نرده رو بگیرم که تو از دستم سر خوردی و از اون همه پله رفتی پایین

برا اینکه بگیرمت خودمو پرت کردم رو پله ها ولی بازم دستم نرسید

فقط یادمه جیغ میزدم و اسم تورو میگفتم خدا منو بکشه فکر کردم حتما یه چیزیت شده با اون هم پله

ادما اومدن ورداشتنت و منو اروم میکردن که بچه هیچیش نیست ولی من باور نمیکردم و میگفتم بچمو بدید اصلا حواسم نبود که چه بلایی سر پای خودم اومده اونجوری که پرت شدم رو پله ها ولی فقط جیغای تورو میشنیدم اخه تو هچ وقت تو عمرت اونجوری جیغ نزده بودی و گریه نکرده بودی

دوست داشتم بمیرم واون لحظه رو نبینم

دماغت خونی شده بود و اشکات سرازیر شده بود گرفتم بغلم و بهت شیر دادم تا یکم اروم شدی ولی چون خیلی ترسیده بودی با سروصدای بالا سرت باز گریه میکردی  من که دیدم اذیت میشی با همون وضع بغلت کردم و از تالار بردم بیرون تا اون موقع بابات هم رسیده بود تا خونه اروم شده بودی ولی پاتو که تکون میدادی گریه میکردی گفتم حتما پاهات چیزی شده انقدر به خودن لعنت فرستادم که نگو که چرا تورو با خودم بردم

همه میگفتن چشمت زدن...

چون خیلی ارایش داشتم رفتیم خونه تا ارایشامو پاک کنم ولی موقع راه رفتن خیلی درد داشتم

تو خونه که پامو نگاه کردم ترسیدم از زیر زانو تا روز پام باد کرده بود و خونریزی زیر پوستی کرده بود جور که پام دو برابر شده بود خونریزی رو حس مکردم هر چند ثانیه پام داغ میشد و درد بیشتر میشد ولی اول تورو اروم کردم و همه جاتو بررسی کردم .خدا رو صد هزار بار شکر کاپشنی که همون روز گرفته بودم خیلی پفی بود و از ضربه نگهت داشته بود فقط دماغت یکم زخم شده بود و پیشونیت ورم کرده بود .دم در خونه یکم استفراغ کردی که خیلی ترسیدم و با ورم پیشونیت گفتم نکنه ضربه به سرت شدید بوده سریع رفتیم اورژانس دکتر گفت ظاهرا حالش خوبه ولی به خاطر ضربه به سر و استفراغ ٦ ساعت باید تحت نظر باشه البته درست قبل رفتن بهت غذا داده بودم

با اجازه دکتر بردیمت خونه ولی یه کاغذ داد که گفت هرکدوم از ان علائمو داشت بیارین

تا خونه برسیم ساعت ١ شب گذشته بود ولی با این حال یه کارتون گذاشتم و خودمونم نشستم

بیچاره مامانم خیلی ترسیده بود و هی بغلت میکرد منم که نیمه جون بودم

خدارو هزاران بار شکر که تورو به ما بخشید

اون حادثه ممکن بود خیلی سنگین تر واسمون تموم شه

خدا دلش واسه من هم سوخت چون میدونه یه مو از سرت کم شه من میمیرم به خدا میمیرم

میگن همیشه دوتا فرشته موظب بچه هان...تورو به خدا و بعد به فرشته هات میسپرم...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

sanam
25 آبان 90 17:58
vay mahnaz joon khoda behetoon rahm kard khaili vahshatnak boode khoda ro shokr ke pesmali torish nashod to ro khoda movazeb bash in joor jaha ke miri aval sadaghe bede ya esfand dood kon ya ye kam namak begardoon dore saretoon beriz to ab bere ke cheshm nakhorid ,
khaili narahat shodam mikhondam tajasom mikardam ke che haliı dashti


ممنون صنم جون .خدا واسه هیشکی نیاره این اتفاقارو خیلی وحشتناک بود .هنوز هم موقع بالا یا پایین رفتن از پله وقتی تنها هم هستم سرم گیج میره و دو دستی میله ها رو میچسبم!!!پام هم ورمش زیاد شده انگار خونریزیش زیاد بوده ولی چون همش زیر پوستی بوده ورم کرده ولی کم کم خوب میشه عیب نداره!
مهیار هم خوبه و واسه همه سلام داره
صنم جون سرعتم کمه و نمیتونم بیام سایت به همه سلام برسون.ممنون از همدردیت دوست خوبم
مریم مامان باران
26 آبان 90 0:33
وای خدای من مهناز جون ترو خدا بیا بگوو خودت و مهیار چیزیتون نشده و خوبین. الان پات خوبه انشالله؟

تروخدا اینجور مراسما مدام اسفند دود کن و صدقه بزار من خیلی به چشم اعتقاد دارم . امیدوارم همیشه پسرت و خانوادت از چشم بد محفوظ باشید.

الهی بگردم مسلماً خیلی اذیت شدی.خدا رحم کرده.

میبوسمت و امیدوارم خدا فرزند همه رو صحیح و سالم در پناه خودش نگه داره.

ممنون مریم جون .خدا رو شکر خوبیم به همه سلام برسون واسه صنم ه توضیحاتی دادم که اگه تونست به شما هم میگه
امان از بی سرعتی!!!

مریم مامان باران
26 آبان 90 0:35
مهناز جون بیا و بگو که خوبید و الان مشکلی ندارید. نگرانتون شدم. خیلی اذیت شدی الهی بگردم. همیشه اینجور وقتا مدام صدقه بزار. امیدوارم همیشه پسرت و خانوادت صحیح و سالم باشن.و خدا نینی همه رو در پناه خودش حفظ کنه. بی خبرمون نزار.
سايه
26 آبان 90 8:31
خداي من، چه اتفاقي ... خدا رو هزار بار شكر كه خيلي رحم كرده، واي خدايا فكرش رو كه مي كنم مي تونست هر جور ديگه اي تموم بشه، نمي دونم چي بگم، خدا رو شكر كه بخير گذشته، مهناز جون بيا از خودت و مهيار عزيزم خبر بده ....
هستی مامان امیرعلی
26 آبان 90 9:25
الهی بگردم براتون میدونم چقدر استرس داشتی خدا رو شکر که به خیر گذشت عزیزم همیشه یه وان یکاد بنویس تو جیب مهیار جونی بذار ایشالا همیشه سلامت باشین پسر گلو ببوس
مامان سورنا
27 آبان 90 16:12
وای خدای من مهناز جون چه اتفاق وحشتناکی بوده.ما همه از ته دل می فهمیم که چی کشدی و چقدر بهتون سخت گذشته مخصوصا موقعی که داشتید میرفتید که شاد باشید.فقط واقعا خدا رو شکر که هردو سالمید.ولقعا ادم فکرش رو که میکنه می بینه فقط با این فکر که فرشته ها مواظب بچه ها هستند می تونه تصور کنه این حادثه به خیر گذشته.منم تازه این موضوع رو شنیدم و واقعا بهش اعتقاد دارم. حتما هم یه صدقه بزرگ بیرون بده که واقعا بلای بزرگی ازتون دور شده.
میترا
28 آبان 90 8:56
مهناز جون خدا رو شکر که خوبید..............خیلی اتفاق بدی بوده 30 تا پله وحشتناکه.....برای خودتون صدقه بده ..ایشالله زود زود خوب می شدی گلم
مامان ثنا خانمی
28 آبان 90 9:12
خاله فدات بشه مهیار جون خدا رو شکر که به خیر گذشت خیلی با خوندنش استرس گرفتم. مهناز جون دیگه واسه ماها که بچه کوچیک داریم لازمه که یه کم از رعایت مناسبات بزنیم
مامان بیتا
29 آبان 90 12:46
مهناز جون خدا رو هزار بار شکر که به خیر گذشت. انشالا که پات هم هر چه زودتر خوب بشه خدا همیشه پشت و پناه بچه های عزیزمون باشه. ما رو هم سالم و سلامت نگه داره تا سایمون بالای سرشون باشه. خدایا بلا رو از همه دور کن.
شیوا ( مامان فربد)
11 آذر 90 2:08
سلام مهناز جون ، وبلاگ پسر گلت رو دیدم ، و وقتی این متن رو خوندم اشک تو چشمام جمع شد خدا خیلی بهتون رحم کرد ، خیلی مراقب پسر گلت باش . امیدوارم همیشه فرشته ها و خداوند مهربان نگهدار پسر گلت و خانواده و همچنین نگهدار همه بچه ها باشه . کوچولو رو از طرف من ببوس .


ممنون شيوا جون خدا واسه هيچ پدر و مادري نياره روزي رو كه بچش مريض بشه...