الهی مامان برات بمیره.....................
الهی فدات شم مامانی ...بمیرم نبینم روزی و که یه تار مو ازت کم بشه گلم...خدای مهربون نیاره اون روز رو ....
شنبه عروسی فامیلای بابات بود...البته یه مراسم قبل عروسی
بعد شام بود کلی کیف کردی تا حالا اونقدر بچه دورخودت ندیده بودی!!!پیش همه میرفتی و باخنده هات بهشون کلی قربون صدقت میرفتن و لپاتو میکشدن خیلی شیطونی کردی و با همه دوست شده بودی تقریبا بیشتر توجه ها هم به تو بود اخه تو هم حواست به همه بود...
فرداش هم حنابندان عروس بود و ما هم دعوت بودیم
کلی دیر کرده بودم اخه تا مامانی بیاد و برم یکم واست خرید کنم دیرم شد بعد هم هول هولی حاضر شدم و تو رو هم حاضر کردم وشامتم دادم و رفتیم.لباسات خیلی زیاد بود خودمم لباسم دست و پا گیر بود و پاشنه هام هم خیلی بلند بود یه کیف پر وسایلات هم اون دستم بود
کسی هم دم در تالار نبود که کمکم کنه بابات هم که نمیتونست بیاد یعنی همیشه با همین وضع خودم میرفتم
دروباز کردم و با دیدن اون همه پله (بیشتر از ٣٠ تا)اومدم که نرده ها رو بگیرم ولی قبل پله ها یه نیمچه پله بود که ندیدمش پیرهنم نمیذاشت.قدم اول و برداشتن همانا و ....
پام پیچ خورد و حتی نتونستم نرده رو بگیرم که تو از دستم سر خوردی و از اون همه پله رفتی پایین
برا اینکه بگیرمت خودمو پرت کردم رو پله ها ولی بازم دستم نرسید
فقط یادمه جیغ میزدم و اسم تورو میگفتم خدا منو بکشه فکر کردم حتما یه چیزیت شده با اون هم پله
ادما اومدن ورداشتنت و منو اروم میکردن که بچه هیچیش نیست ولی من باور نمیکردم و میگفتم بچمو بدید اصلا حواسم نبود که چه بلایی سر پای خودم اومده اونجوری که پرت شدم رو پله ها ولی فقط جیغای تورو میشنیدم اخه تو هچ وقت تو عمرت اونجوری جیغ نزده بودی و گریه نکرده بودی
دوست داشتم بمیرم واون لحظه رو نبینم
دماغت خونی شده بود و اشکات سرازیر شده بود گرفتم بغلم و بهت شیر دادم تا یکم اروم شدی ولی چون خیلی ترسیده بودی با سروصدای بالا سرت باز گریه میکردی من که دیدم اذیت میشی با همون وضع بغلت کردم و از تالار بردم بیرون تا اون موقع بابات هم رسیده بود تا خونه اروم شده بودی ولی پاتو که تکون میدادی گریه میکردی گفتم حتما پاهات چیزی شده انقدر به خودن لعنت فرستادم که نگو که چرا تورو با خودم بردم
همه میگفتن چشمت زدن...چون خیلی ارایش داشتم رفتیم خونه تا ارایشامو پاک کنم ولی موقع راه رفتن خیلی درد داشتم
تو خونه که پامو نگاه کردم ترسیدم از زیر زانو تا روز پام باد کرده بود و خونریزی زیر پوستی کرده بود جور که پام دو برابر شده بود خونریزی رو حس مکردم هر چند ثانیه پام داغ میشد و درد بیشتر میشد ولی اول تورو اروم کردم و همه جاتو بررسی کردم .خدا رو صد هزار بار شکر کاپشنی که همون روز گرفته بودم خیلی پفی بود و از ضربه نگهت داشته بود فقط دماغت یکم زخم شده بود و پیشونیت ورم کرده بود .دم در خونه یکم استفراغ کردی که خیلی ترسیدم و با ورم پیشونیت گفتم نکنه ضربه به سرت شدید بوده سریع رفتیم اورژانس دکتر گفت ظاهرا حالش خوبه ولی به خاطر ضربه به سر و استفراغ ٦ ساعت باید تحت نظر باشه البته درست قبل رفتن بهت غذا داده بودم
با اجازه دکتر بردیمت خونه ولی یه کاغذ داد که گفت هرکدوم از ان علائمو داشت بیارین
تا خونه برسیم ساعت ١ شب گذشته بود ولی با این حال یه کارتون گذاشتم و خودمونم نشستم
بیچاره مامانم خیلی ترسیده بود و هی بغلت میکرد منم که نیمه جون بودم
خدارو هزاران بار شکر که تورو به ما بخشید
اون حادثه ممکن بود خیلی سنگین تر واسمون تموم شه
خدا دلش واسه من هم سوخت چون میدونه یه مو از سرت کم شه من میمیرم به خدا میمیرم
میگن همیشه دوتا فرشته موظب بچه هان...تورو به خدا و بعد به فرشته هات میسپرم...