مهیار مهیار ، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

مهیار جون مامان و بابا

دوباره اومدم.....

1390/4/15 0:10
نویسنده : مامان مهناز
240 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز ترین ...

با کلیییییی تاخیر باز اومدم چیکار کنم شیطونیای تو بهم مهلت نمیده ماشاا... انقدر بازیگوش و شیطون شدی که میترسم بیام سر لپ تاپ !قربون خنده هات خدا رو صد هزار مرتبه شکر که سال اول و بدون مریضی و سختی با هم پشت سر گذاشتیم

واسه تولدت کللللی تدارک دیده بودم ...اول میخاستم مفص بگیرم ولی از اونجایی که فامیل بابات سروته ندارن منصرف شدم ماشاا... یکی دوتا نیستن که!!!

قرار شد واست یه تولد خودمونی بگیریم و شام دور هم باشیم

همه چی درست پیش میرفت تا اینکه....

...بابای بزرگ بابات یه ماهی بود که حالش خوب نبود از موقعی که دیده بودمش دستش از اون اشغالا که بهش میگن سیگار بود

دکتر گفته بود سرطان ریه گرفتی متاسفانه وقتی فهمیده بودن که سرطان همه وجودشو گرفته بود و بجز ریه که چیزی ازش نمونده بود به کبد و .. هم حمله کرده بود

دکتر ها گفته بودن هیچ راهی نیست حتی دیگه شیمی درمانی رو هم لازم نمیدونستن

هممون شوکه شده بودیم

ولی خودش به روی خودش نمیاورد

یه بچش مجرد مونده بود که اون هم نامزد بود و قرار بود سال دیگه عروسی کنن

بعد این قضیه شروع کرد تدارک دیدن واسه عروسی دخترش دنیا...

همه تعجب میکردن که حالا با این مریضی چه لزومی داره عروسی گرفتن

تالار هم اجاره کرد واسه سی خرداد

من خیلی خوشحال نشدم چون افتاده بود رو تولد تو ولی چون میگفتن زنده بودنش امروز و فداییه چیزی نگفتم

روز تالار همه داشتن قر میدادن و شادی میکردن جز بچه هاش اخه میدونستن حال باباشون خوب نیست

اینجا رسمه بابای دختر تو تالار میادو کمر دخترو میبنده

اخر مراسم شد و داداش داماد و چند تا از مردا اومدن تو تالار و منتظر بابای عروس شدن منم تعجب کردم که اون که اینهمه عجله داشت چرا نیومده دم تالار...

خلاصه بدون اون مراسمو تموم کردن گفتن حتما حالش خوب نبوده...

ولی متاسفانه نگو همون وسطای تالار فوت کرده

واسه همین شام و تواد ما هم منتفی شد

خدا بیامرزدش عمر دست خداست

باز خوبه عروسی دخترشو دید...

کاش منم عروسیه تو رو ببینم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)