مهیار مهیار ، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

مهیار جون مامان و بابا

سفر مشهد

بالاخره تونستم وبلاگتو اپ کنم!!سرم خیلی شلوغه این روزا... از ٨ تا ١٥ شهریور رفتیم مشهد خدا رو شکر مشکلی پیش نیومد فقط تو یکم غذا نمیخوردی و ساعت خواب و بیداریت بهم خورده بود ولی با اینها خوش گذشت یک بار هم بردمت حرم.البته اونجا خوابیدی چند تا از پاساژ ها رم گشتیم ولی همش وقت کم میاوردیم و شما خیلی زود خسته میشدی چون بابا هم نبود و مامانی هم کمرش درد میکرد همش بقل من بودیو خلاصه... اومدنی تو راه یکم سرما خوردی که زود هم خوب شدی خداروشکر متاسفانه عکس نگرفتیم تا بذارم.ایشاا... سفر های بعدی پسر مشهدی من...
6 مهر 1390

موش کوچولوی مامان...

سلام پسر گلم امروز میخوام از تغییراتت تو این چند وقت بگم و شیطونیات که هزار ماشاا... تمومی نداره قد و وزنتو اخر شهریور مینویسم. تا الان که میرفتی رو مبلا و میپریدی پایین ولی چند روزیه یاد گرفتی میری دشکای مبلا رو بلند میکنی تا ارتفاش کم شه بعد میری روش و میدویی این ور اون ور کلی حال میکنی و مشغول میشی اب بازی رو مثل همیشه خیلی دوست داری بعد اینکه تو حموم میشورمت میذارم تو وان تو هم محکم دستاتو میکوبی به اب و چشماتو خیلی بامزه میبندی و از صدای شالاپ شولوپش خیلی خوشت میاد دستت به دستگیره در میرسه و میتونی درو باز کنی چون حیاط و خیلی دوست داری عاشق باز کردن و کوبیدن در ها هستی حالا در کابینت باشه یا در دستشویی وقتی دستشویی میکنی و...
24 مرداد 1390

دعای مادرانه...

دعایت می کنم، عاشق شوی روزی بفهمی زندگی بی عشق نازیباست دعایت می کنم با این نگاه خسته، گاهی مهربان باشی به لبخندی تبسم را به لب های عزیزی هدیه فرمایی بیابی کهکشانی را درون آسمان تیره شب ها بخوانی نغمه ای با مهر دعایت می کنم، در آسمان سینه ات خورشید مهری رخ بتاباند دعایت می کنم، روزی زلال قطره اشکی بیاید راه چشمت را سلامی از لبان بسته ات، جاری شود با مهر دعایت می کنم، یک شب تو راه خانه خود گم کنی با دل بکوبی کوبه مهمانسرای خالق خود را دعایت می کنم، روزی بفهمی با خدا تنها به قدر یک رگ گردن، و حتی کمتر از آن فاصله داری و هنگامی که ابری، آسمان را با زمین پیوند خواهد داد مپوشانی تنت را از نوازش های بارانی دعایت...
21 مرداد 1390

لالایی ...

موقع خواب که می‌شد،شیطنت‌های کودکانه‌ام مرا به مقاومت در برابر خواب وا می‌داشت. مادرم برایم لالایی میخواند ،با صدای آرام و دلنشینش دیگر به هیچ‌چیز فکر نمی‌کردم. چه لحظات زیبا و دلچسبی بود. یادش بخیر! محتوای خوب لالایی، زیرکی مادر را می رساند که با یک تیر چند نشان را هدف گرفته است هم کودکش را خوابانده و هم در تربیتش گام مؤثری برداشته است حال من مادر شده‌ام و کودکم در برابر خواب مقاومت می‌کند، گویی نمی‌تواند آرام بگیرد و بخوابد. به یاد لالایی های مادرم می‌افتم ، چه راه کار آسان و جالبی، چه فکر خوبی! لالایی ها در ادامه مطلب... *لالالالا گل نازم * تويي سرو سرافرازم ...
20 مرداد 1390

نوبت مامانیه!!

سلام عسلم الان که دارم مینویسم تو مثل فرشته ها خوابی و نمیدونم چرا از تماشا کردنت سیر نمیشم...... مامان جونم خدا رو شکر دیگه تغریبا خوب خوب شدی واثری از سرما خوردگی و تب نمونده ولی متاسفانه مامانی جون که تو این چند روز بیماری مهمونش بودیم و کللللی زحمت ما رو کشیدسرما خورده!!! به خاطر زحمتات خیلی ممنون مامانی جون  حتما از ما گرفته چون هیشکی نیست که تو رو ببینه و بتونه ماچ کردن خودشو کنترل کنه. کاش میشد ما هم مواظب اون باشیم تا خوب شه ولی میدونم اینجا نمیمونه و اگه ما بریم براش زحمت داریم ماشاا... کنجکاوی های شما امون نمیده که من جایی برم منم واسه اینکه هی سرت غر نزنم و نگم دست نزن فعلا جایی نمیرم تا یک...
19 مرداد 1390

دست گل های مامان

  سلام عزیزم اینم چمد تا از عکسات که با این یه ریزه هنر درست کردم!!!    بقیه عکسا تو ادامه مطلبه...   تولدت مبارک عزیزتر از جونم...  به به ماشین بازی...            اولین ماکارونی...    اولین قلط زدن من...  خورشید لالا مهتاب لالا  لالالالایی لالالالایی...   ...
18 مرداد 1390

زنبورررررررررررررر...

اینجا با هم رفتیم پارک چون حواست پیش بچه های دیگه بود و میخاستی بدو بدو کنی گذاشتمت رو چمنا اخه میترسیدم خدای نکرده بیافتی اگه بتونین عکسو زوم کنین میبینین رو دست مهیار یه زنبور نشسته ولی از اونجایی که فرشته ها مواظب بچه هان خدا رو شکر هیچی نشد و سالم برگشتیم خونه  ...
17 مرداد 1390